اعتماد به حق
حجاج بن یوسف ثقفى حکمران عراق و ایران که یک ایالت امپراتورى عبدالملک مروان را تشکیل مى داد از لحاظ قساوت و سنگدلى نظیر نداشت .
از
هنگامى که حجاج از طرف خلیفه اموى به حکومت عراقین رسید و در ((کوفه ))
مرکز فرمانروائى خود اقامت گزید سیل شورشها در نقاط مختلف قلمرو او، بر ضد
وى پدید آمد.
در یکى از این شورشها که طبق معمول ، حجاج بر آنها غلبه
یافت ، گروهى از سران انقلاب را آوردند و از نظر وى گذراندند. حجاج دستور
داد همه را گردن زدند، و فقط یکنفر باقى ماند.
چون شب وقت نماز فرا رسید
(جالب است که بدانید پیشنماز هم خود حجاج حکمران مسلمین بود!) ناگزیر حجاج
به یکى از فرماندهانش به نام ((قتیبة بن مسلم )) گفت : این مرد باید نزد
تو باشد و فردا صبح او را به نزد من بیاور.
((قتیبه )) مى گوید: پس از اداى نماز من و آن مرد با هم به راه افتادیم . در میان راه مرد گفت : ممکن است خواهشى از تو بکنم ؟
گفتم : آن چیست ؟ گفت : اماناتى از مردم نزد من هست ، و من مى دانم که ارباب تو مرا خواهد کشت .
آیا مى توانى مرا رها کنى که بروم خانواده ام را ببینم و امانتهاى مردم را به صاحبانش مسترد دارم و وصیت کنم و برگردم ؟
من خدا را گواه مى گیرم که صبح فردا برگشته و خودم را در اختیار تو بگذارم .
من
از گفته او در شگفت ماندم و خنده ام گرفت . ولى او بار دیگر سخن خود را
تکرار کرد و گفت : خدا را گواه مى گیرم که به نزد تو باز گردم . چندان
اصرار ورزید و خدا را واسطه قرار داد که من هم تحت تاءثیر قرار گرفتم و
گفتم : برو!
همین که از نظرم ناپدید شد، یکباره به خودم آمدم و گفتم : واى که چه بر سر خود آوردم ؟
سپس
به نزد خانواده ام آمدم ، و آنها نیز که از ماجرا آگاه شدند، از سرنوشت من
به هراس افتادند، و سخت ترین شبهاى خود را به صبح آوردند.
بامداد فردا
که سر از خواب برداشتم ، دیدم کسى در مى زند. رفتم در را گشودم دیدم همان
مرد است ! گفتم : برگشتى ؟ گفت : من خدا را گواه گرفتم ، مى توانستم
برنگردم ؟!
با وى براى ملاقات حجاج به راه افتادم . همین که حجاج مرا
دید گفت : اسیر دیروز کجاست ؟ گفتم : بیرون در است . رفتم او را آوردم و
ماجراى شب گذشته را براى حجاج نقل کردم .
حجاج مدتى او را ورانداز کرد و
خیره خیره در او نگریست . آنگاه گفت حال که چنین است ، من او را به تو
بخشیدم . من هم با وى بیرون آمدم . وقتى از خانه خارج شدیم ، گفتم :
اکنون تو آزادى هر جا مى خواهى برو! مرد سر به سوى آسمان برداشت و گفت : خدا را شکر!
ولى به من نگفت خوب کردى یا بد. سپس به راه افتاد و رفت ! راه افتاد و رفت !
من پیش خودم گفتم : بخدا این مرد دیوانه بود. از روز بعد به نزد من آمد، گفت : فلانى ! خدا به تو بهترین پاداشها را بدهد.
بخدا
دیروز تو را فراموش نکردم ، و خدمتى را که به من نمودى ، از نظر دور
نداشتم ، ولى نخواستم هیچکس را در شکر و سپاس خداوند متعال شریک گردانم !
اینک آمده ام که جداگانه از تو سپاسگزارى نمایم .(1)
1- کشکول شیخ بهائى ، ج 2 ص 532