پایگاه شهید معتمدی اصفهان

اصفهان- قائمیه

گرگ ها بدانند
در این ایل غریب
گر پدر نیست،تفنگ پدری هست هنوز
گر چه نیکان همگی بار سفر بربستند،
شیر مردی چو سید علی خامنه ای هست هنوز!

كد كج شدن تصاوير

كد موزيك براي وبلاگ


مهدویت امام زمان (عج) وصیت شهدا پخش زنده حرم سوره قرآن
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها

شهید حسن قاسمی فرمانده گروهان زرهی لشکر ۱۴ امام حسین(علیه‌السلام)؛ درست بالای سر شهیدان خرازی و کاظمی بود. می‌خواستم بیشتر ازش بدانم پس با یکی از بچه‌ها رفتیم بنیاد شهید، فقط یک وصیتنامه از شهید داشتند.

صاحب نیوز: نزدیکی‌های عید نوروز بود، ‌خواب عجیبی دیدم. شهید بی سری که هنوز از پیکرش خون می‌آمد، بالای سر شهیدان، حاج حسین خرازی و حاج احمدکاظمی روی قبر افتاده بود. نمی توانستم خوابم را فراموش کنم؛‌ گلستان شهدا رفتم ببینم کدام شهید آنجا به خاک سپرده شده است.

شهید حسن قاسمی فرمانده گروهان زرهی لشکر ۱۴ امام حسین(علیه‌السلام)؛ درست بالای سر شهیدان خرازی و کاظمی بود. می‌خواستم بیشتر ازش بدانم پس با یکی از بچه‌ها رفتیم بنیاد شهید، فقط  یک وصیتنامه از شهید داشتند. خلاصه بعد از چند ساعت پیگیری؛ تلفن خانه شان رو پیدا کردیم که بنیاد هم نمی دانست شماره تغییر کرده یا نه! از تلفن عمومی به شماره زنگ زدیم. مادر شهید گوشی را برداشت و با مهربانی به منزلش دعوتمان کرد. قصد نداشتیم همان روز برویم؛ اما انگار اختیار دست خودمان نبود و  شهید ما را می برد. آدرس ما این بود : روستای… (متاسفانه اسم روستا را فراموش کرده ایم) منزل قاسمی!

DSC05925

به راحتی رسیدیم روستا، از اولین نفری که نشانی را پرسیدیم،‌ به خانه‌ای که روبه رویش ایستاده بودیم اشاره کرد.

رحمان و حسن

  • رحمان  بزرگتر بود، همه مردم روستا دوستش داشتن، اصلا نمی تونست حرفشو توی دلش نگه داره؛  همه رو دوست داشت و همیشه هم این رو به زبون می‌آورد،  به همه سر می‌زد. هر وقت هم می‌رفت جبهه با کل روستا خداحافظی می‌کرد،  وقتی هم برمی‌گشت باز با همه سلام و احوالپرسی می‌کرد.
  • حسن کوچیک‌تر و آروم‌تر بود.  برعکس رحمان هم اصلا حرف نمی‌زد، اما خیلی مهربون بود اصلا نمی‌گذاشت مامان دست به سیاه و سفید بزنه ؛ مثل پروانه دور مامان و بابا می‌چرخید، البته بیشتر مامان.
  • بابا مؤذن مسجد بود؛ یه سوز خاصی توی صداش بود برا همین هم اذان بابا شده بود زبانزد مردم روستا، خدا رحمتش کنه از وقتی رفته هنوز کسی نتونسته جاش رو پر کنه. همیشه طوری بلند بلند نمازهاش رو می‌خوند تا بچه‌ها یاد بگیرند ، بچه‌ها قرآن و نماز رو از بابا یاد گرفتن.
  • رحمان هم مثل بابا صدای خوبی داشت، گفتم که اصلا نمی‌تونست حرفشو توی دلش نگه داره‌، هر وقت دلش می‌گرفت ضبط رو  برمی‌داشت و می‌رفت یه جای خلوت و شروع می‌کرد به روضه خونی و خوندن دعای توسل، عاشورا … . حتی وصیت‌نامه‌اش رو هم روی نوار ضبط کرد؛  یه طرف نوار کامل گریه و دعا و روضه‌اس؛  یه طرف دیگه‌اش هم اول وصیت کرده بعد بازم رفته توی حال خودش.

DSC05957

  • حسن از جبهه که مرخصی  می‌اومد؛ سریع می‌رفت لباس‌هاش رو عوض می‌کرد  و می‌رفت سر زمین یا سراغ گاوها، منتظر بودیم از جبهه بگه و یه ذره استراحت کنه، اصلا نمی‌دونستیم تو جبهه چیکار می‌کنه. اگه هم مریض می‌شد درد می‌کشید و به کسی نمی‌گفت، یه بار خواب بود؛ بچه‌ها بلندش کردن ببرندش بیرون از خونه،  فکر کردن متوجه نشده ؛ بین راه چشماش رو باز کرد و با خنده گفت: بقیه‌اش رو خودم میام .
  • رحمان ۲۳ سالش بود ، بچه‌های ۱۰-۱۲ ساله روستا رو جمع می‌کرد می‌آورد خونه؛  به خانمش سفارش ناهار رو می‌داد، می‌نشست موهای بچه‌ها رو کوتاه می‌کرد، بهشون قرآن یاد می‌داد و  وقت نماز که می‌شد باهاشون نماز می‌خوند‌، بچه‌ها خیلی دوستش داشتن‌، ناهارو که می‌خوردن می‌رفتن خونه هاشون و فردا زودتر می‌اومدند خونه رحمان.
  • حسن با اینکه ۲۰ سال بیشتر نداشت؛ شده بود فرمانده گروهان زرهی لشکر۱۴ امام حسین(علیه السلام)، اما به هیچکس نگفت؛  وقتی شهید که شد فهمیدیم . از بس که مظلوم بود؛ رحمان انتقالی گرفت رفت پیشش تا هواشو داشته باشه، سابقه نداشت رحمان حرف رو تو دلش نگه داره اما به خاطر اصرارهای حسن به کسی نگفت که داداش کوچیکه فرمانده‌ شده.
  • DSC05932
  • رحمان همیشه می گفت دوست ندارم اسیر بشم، از بس دل کوچیک بود طاقت  اسارت رو نداشت‌، آخرین باری که مرخصی اومده بود، با خونواده‌، اهل روستا و دختر یکسالش حسابی خداحافظی کرد  و رفت. دیگه خبری ازش نبود تا اینکه گفتن اسیر شده. بنیاد شهید اصفهان یه فیلم ازش داشت، زخمی بود بین اسرا.  همه جگرشون خون شد؛ می‌دونستیم رحمان دوست نداره اسیر بشه. بعد از چندین سال که استخون‌‌های بی‌سرش رو همراه با یه پلاک آوردن. تازه فهمیدیم که اصلا به اسارت و اردوگاه رفتن نکشیده و عراقیا همون موقع سرش رو بریده و شهیدش کرده بودن.
  • بعد از رحمان‌، حسن یکسال بی‌قراری کرد، تا این‌که یه روز که از مرخصی می‌خواست  برگرده جبهه‌، با همه ما یه دل سیر خداحافظی کرد و رفت و دیگه برنگشت.
  • مامان خیلی گریه می‌کرد؛ اصلا آروم نمی‌گرفت، بابا هم دیگه نمی‌خندید. تا این‌که مامان خواب دید؛ حسن و رحمان همراه با آقای خامنه‌ای اومدن خونمون، آقا با مهربونی گفتن: چیه حاج خانوم؛‌ اینم بچه‌هات. حسن و رحمان هر دو ناراحت بودن گفتن: مامان چرا این‌قدر گریه می‌کنی اگه بازم گریه کنی دیگه نمیاییم پیشت‌ها‌؛ اگه می‌خوای گریه کنی حداقل جلوی مردم گریه نکن توی خلوت گریه بکن اونم یه کم.‌ از اون شب به بعد مامان و بابا فقط شاد و خندون بودن و کسی دیگه  اشکشون رو ندید.

شهیدان حسن و رحمان قاسمی

  • حالا که بابا از دنیا رفته؛‌ هر وقت مامان ناراحته، رحمان و حسن؛  میان توی خواب ما خواهر برادرا که مامان ناراحته پاشین برین سراغ مامان.
  • مادر شهدا خیلی دلش گرفته بود، آخه چند نفر بی معرفت به عکس شهدایی که روی تقویم دیواری چاپ شده بود، بی‌احترامی کرده بودند. بعضی‌ها هم با زخم زبون دلش رو سوزونده بودند. برا زخم زبونی که به خودش می‌زدن ناراحت نبود؛ برای بی‌حرمتی به امام و شهدا جگرش می‌سوخت. با دیدن ما اونقدر خوشحال شد که شرمنده شدیم از فراموشکاری خودمون. وقتی  شادی رو توی صورت مادر شهدا دیدیم،‌ به نظرم رسید که حالا حسن و رحمان اومدن به ما گفتن مامانمون ناراحته پاشین برین ازش یه سراغ بگیرین.

شهید حسن قاسمی

          شادی ارواح مطهرشهیدان رحمان و حسن قاسمی صلوات

۹۳/۰۱/۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
هادی کریمی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی