در کتاب داستان روح نوشته : روزى حضرت پیغمبر اکرم (ص) به سلمان فارسى خبر
داده بودند که علامت مرگ تو این است که در قبرستان روح مرده اى با تو تکلّم
خواهد نمود.
لذا چون سلمان دید مرض بر او شدت نموده است در زمانیکه در
مدائن حکومت داشت فرمان مى دهد تا سریرى که بر او خوابیده بود به قبرستان
ببرند.
چون سریر را به قبرستان آوردند سه مرتبه بر اهل قبرستان و بر
اموات مدفون سلام نمود. پس گفت : بنابر فرمایش پیغمبر خدا (ص) که فرموده
اگر مرگ من نزدیک است یک نفر از شما با من تکلم نماید.
ناگاه روح مُرده
اى جواب سلمان فارسى را داد و گفت : علیک السلام یا سلمان ، سلمان فرمود:
بگو اهل دوزخى یا از اهل بهشت ؟ روح مرده گفت : از عفو پروردگار من اهل
جنّت مى باشم .
سلمان پرسید براى من کاملا شرح بده داستان زندگانى و
مردنت را روح مرده گفت : بخدا قسم اى سلمان اگر کسى را زنده بگیرند و گوشت
بدن او را با مقراض قیچى ریزه ریزه نمایند یا با ارّه از هم پاره اش کنند.
یک قصه از قصه هاى مرگ نخواهد بود و بدان اى سلمان نود ضربت شمشیر آسانتر
از جان کندن است . سلمان پرسید: بگو حال تو مگر در دنیا چه بود که چنین جان
داده اى ؟
مرده گفت : در دنیا واجبات را بجا آوردم و نماز مى خواندم و
از مال حرام اجتناب مى کردم و پدر و مادرم را احترام مى نمودم و از پرسش
روز جزاء در خوف بودم در آخر عمر سخت مریض گردیدم و بحال مرض افتاده بودم
که در همین بین دیدم شخصى بسیار مهیب در کمال جثه در حالیکه پاهایش اتصال
بزمین نداشت بر من وارد گردید پس اشاره بدیدگانم نمود دیدگانم از دیدن
افتاد اشاره بگوشم کرد گوشم از شنیدن افتاد اشاره بزبانم نمود زبانم هم از
تکلم بیفتاد. یکوقت دیدم گوشم باز شد و صداى گریه عیال و اطفالم بلند است و
مى فهمیدم که خبر مرگ مرا به اطراف منتشر مى نمایند. یک مرتبه اشاره اى
بمن نمود که بحال اول برگشتم پس پرسیدم شما کى مى باشید که از هول شما مرا
ترس گرفته ؟